چرا آخرين برگ به هنگام افتادن از شاخه ي درخت آرزوها خنديد؟!
مگر نمي دانست كه تنهاترين لحظه هاي عمر شاپركها درخلوت روياي او رقم مي خورد؟!
ولي باز خنديد و رفت... رفتن از بيداري به خوابي ابدي. اما باز خنديد!
زمين او را در آغوش گرفت، باد وحشي با آن همه فريب نيرنگ خود با نيشخند مرگبارش
بر سر برگ خسته ايستاد، باز برگ خنديد! باد با فريادي پر از كينه پرسيد:
به چه چيز مي خندي؟
برگ زرد و خسته در حالي كه برق اميد در چشمهايش مي درخشيد به صورت باد نگاهي انداخت.
سكوتش سرشار از نا گفتني ها بود. باز خنديد و براي هميشه خوابيد!!!
اين بار، باد بود كه مي لرزيد و وحشت در وجودش موج مي زد.
باد چه در چشمهاي برگ ديد كه اين گونه پريشان شده بود؟؟!
زمين لب به سخن آورد و گفت: بهار در راه است...
اين تكرار هميشگي حيات است كه اين تازگي را در قلب زمين جاي مي دهد.